نتایج جستجو برای عبارت :

خونمون شده بخش تزریقات بیمارستان

ساعت ۶ صبح امد دم در خونمون که عذر خواهی کنه و  گفت جمع کن بریم شهر خودمون ,خونمون... !!!
نخواستم برم اما دیدم اگر نرم عقده ای میشه که جلوی بابام ,عذر خواهیشو زمین انداختم... هر چند پدر مادرم اصلا نفهمیدن ما دعوا کردیم... ,مادرم گفت ناهار بمونین شب برین... . 
 
توی اوج این اتفاقات بد ,وام ازدواجمون رو هم ریختن به حسابمون,صد میلیون ... اول قرار بود شوهر وام بده به من که ماشینمو عوض کنم اما الان گفت پراید خیلی هم ماشین خوبیه ! ۲۰۶ استهلاکش بالاست که من وامم
سلام :) 
دیشب بعد از ۹ روز دوری از خونه برگشتیم به خونمون، چقدر من دلم تنگ شده بود برای خونمون 
همسر میگه من این دلتنگیتو درک نمیکنم، دقیقا برای چی دلت تنگ میشه :/ 
توی این ۹ روز فرصت نشد بیام بنویسم ازین اتفاق قشنگ :))
پنجم مرداد شب بود که متوجه شدم اولین دندون پسر به ما افتخار دادن و از لثه مبارک اومدن بیرون 
فکرشو نمیکردم اینقدر ذوق کنم و خوشحال بشم
پسر از ذوق کردن من خوشحال بود بدون این که دلیلشو بدونه :)) 
دندون دراوردن بچه ها هم مشکلات خودشو
دیر برگشته بودم خونه؛ خیلی زیاد.
رسیدم خونه و مامان هیچی نگفت. بابا هم. آخر شب که چای قبل از خواب رو با مامان میخوردیم گفتم مامان مهم نبود براتون دیر اومدم؟ نه تذکری نه اعتراضی. گفت آدمی که خونه ش رو دوست داره آسمون رو به زمین میدوزه کارهای واجبش رو زودتر تموم کنه برسه خونه. به زور نمیشه بهت بگم دوستت داریم خونه ت رو دوست داشته باش. بچه که نیستی. گفتم مامان من خونمون رو دوست دارم. گفت دوست داشتن یعنی وقت گذاشتن. آدمی که دیر میاد وقت نداره که کسی و
بسم الله الرحمن الرحیم
 
به همسفر گفتم نظرت چیه درباره یه جشن کوچیک، یه کارِ کوچیک، یه اطعام کوچیک؟
ما کوچیکیم. کارامون هم کوچیکه.
اون بزرگه. انعامش هم بزرگه.
 
گفت چرا امسال فقط؟ ان شاء الله هرسال!
اصلا خوبه توی خونمون یه رسمش کنیم.
 
گفتم کیا رو دعوت کنیم؟ دوستامون خوبه؟
 
گفت دوستامون که خودشون به یاد غدیر هستن، ما بزنیم تو کار فامیل که خیلی تو این باغا نیستن. بیاریمشون تو باغ
 
گفتم الحمد لله.
 
گفت چرا؟
 
گفتم همسفرمی.
 
+ از امسال نیت کردیم
می دانم که شما هم مشکلی برای پکیجتان به وجود آمده و در اینترنت سرچ کردید "تعمیر پکیج بوتان" یا سرویس پکیج بوتان و به این صفحه رهنمون شدید. من هم همین اتفاق برام افتاد. وقتی بعد از سالها مشقت و سختی تونستم با عشقم ازدواج کنم مجبور شدیم اولین خونمون رو یک آپارتمان 5 سال ساخت بگیریم. البته خداییش خیلی تمیز و خوب بود اما از همون اول ما با پکیج و سیستم گرمایشی خونمون مشکل داشتیم. هم اینکه به خوبی رادیاتورها رو گرم نمی کرد هم بعضی وقتا آب رو سرد و گرم م
از جمعه شب که خونمون دزد اومد و فائزه هم تو خونه تنها بود یک ترس خاصی از همه چیز پیدا کردم. واقعا اعصابم بهم ریخته.یعنی وقتی به این فکر میکنم که اگه من جای فائزه بودم و وقتی در رو باز میکردم میدیدم دو نفر تو تراس حیاط هستن و منم تو خونه تک و تنهام چه حالی بهم دست میداد....
حتی فکر کردن به چنین صحنه ای برای فائزه هم از درون نابودم میکنه خداروشکر که به خیر گذشت و دزد ها فرار کردن...
کمتر از ده روز دیگه کنکورمه و فکر میکنم رتبه خوبی بیارم اگر خدا بخواد
ذ
..نزدیک خونمون که بودم یه ماشین از پشت سرم
خیلییییییییی بوق میزد:\منم گفتم وللش هیچ واکنشی نشون ندم وهمینجور ساده
داشتم راهمو میرفتم یهو ماشین داشت نزدیکتر میشد باخودم گفتم واایییی این
دزده ومیخاد منو بدزده الانم براش وقته خوبیه چون هیچکسی توی خیابون نیست
وسر ظهر وهمه هم خوابیدن://
هیچی دیگه اون لحظه توی فکرم هیچ چیزی جز فرار کردن نبود:\\\
منم یه پامو گذاشتم جلو یه پامو گذاشتم عقب مثل این آدما که توی مسابقه های دو هستن هیمونجوری یعنی:\\\\\
فرا
دو ساله که چک (چرک)نویسامو با خودکار آبی پر میکنم و دو ساله که خودکار آبی نمیخرم...منتظر روزیم که همه ی خودکار آبیای خونمون تموم شه و بعد برم خودکار بخرم:||
انگار کمد و کشوهای خونمون خودکار آبی تولید میکنن ...هر بار که یه خودکار آبی تموم میکنم یه بیک کلاه به سر بخت برگشته که قیافشم شبیه افسرده هاست گوشه کمدم ظاهر میشه و مظلوم طوری میگه بیا منو بنویس!بیا منو بگیر تو دستات!بیا منو تموم کن.. گناه دارممم...منم دلم میسوزه به حال اون جوهر و پلاستیکی که صر
من بچه‌ها رو خیلی دوست دارم.خیلی زود باهاشون جور میشم و حوصلشونو دارم.با این اوصاف دیروز خاله بزرگم با خانواده و ۴ تا نوه‌ش اومدن خونمون.منی که انقدر حوصله‌ی بچه دارم داشتم روانی میشدم.قشنگ آتیش انداخته بودن انگار تو خونه.با سرعت پراکنده میشدن و از در و دیوار بالا میرفتن.به شدت شیطون و حرف گوش نکنن.و ماماناشون که اصلا براشون اهمیت نداشت که بچه‌هاشون چیکار میکنن خالم و شوهر خالمم از این که ما سعی کردیم آرومشون کنیم و نذاشتیم قشنگ!گند بزنن ت
با اینکه امروز صبح تازه رسیدم. اما دلم تنگه، دوباره خونه رو میخوام. دوست داشتم الان کنار خونوادم بودم. صدای تلویزیون از یه طرف میومد، جیغ جیغ برادرزاده هام که عادتشونه از صبح که بیدار میشن تا شب که می خوان بخوابن خونه ی ما تلپن:)) از یه طرف بلند می بود. و ما خونوادگی الان نشسته بودیم دور هم و داشتیم چایی و می خوردیم و الکی حرف میزدیم و میخندیدیم. آره، بره ی همه ی اینا دلم تنگه. بره بوی نون تازه ی اول صبح( البته اول ظهر میشد تا من بیدار میشدم:)) ). بره
توی این اوضاع شلوغ و قمر در عقرب دوست دارم دوباره برگردم نگارستان خودمون.
پبش آقای زارع و بچه ها.
چند روز پیش رفتم سر زدم. انگار برگشته بودم خونمون! خونه دومم!
و تصمیم گرفتم هر وقت فرصت داشتم به اونجا هم برم و  کلاسمو ادامه بدم...
تانیا پریشب اومد خونمون. انقدر حرفای شیرین میزنه، از پلیس بازی گرفته تا دکتر بازی رو یاد گرفته و کلی شعر خوشگل میخونه. مثل یه توپ دارم قلقلیه. انقدر حرف جدید یاد گرفته که فکرشو نمیکردم. میگم کیک دوست داری؟ میگه کیک تولد؟ اره. صورتی خوبه ابی چیه. بعدم کبریت رو فوت میکنه شعر تولد میخونه. میگه خمیر دندون تنده دهنم میسوزه خوب نیست. بعدم میخواست خونمون بخوابه که مامانش اینا گولش زدن رفت. خلاصه که عاشقشم :****
امروزم امتحان بانک خوب بود. دو تا امتحان ف
خب فهمیدم که من نسخه نصفه نیمه رو گرفته بودم و درواقع کتاب حدود 1400 صفحه هستش و خوشبختانه نسخه کامل هم سریع پیدا شد :/ کاش از خدا یه چی دیگه می خواستم... از صبح همه به خونمون حمله کردن و مهمون داشتیم، عصر هم بلای خانمان سوز سرمون نازل شد و خاله م با نوه ش اومد خونمون. نوه ش یه بچه سوسول و پررو و تقریبا وحشیه. خاله من انتظار داره که همه دنیا دست نگه دارن و از این موجود ظریف و شکننده مراقبت کنند. درسته که بچه هستن ولی این مورد حتی طاقت یک لحظه بدون باری
ﺯﻥ : ﻧﻤ ﺩﻭﻧﻢ ﺮﺍ ﺍﻨﻘﺪﺭ ﺳﺮﺩﻣﻪﻣﺮﺩ: ﺧﻮﺏ ﺎ ﺷﻮ ﺘﺖ ﺭﻭ ﺑﻮﺵﺯﻥ: ﺑﺎ ﺖ ﺮﻡ ﻧﻤﺸﻢﻣﺮﺩ : ﺑﺮﻭ ﺟﻠﻮ ﺑﺨﺎﺭ..ﺯﻥ: ﺁﺧﻪ ﺧﻠ ﺳﺮﺩﻩ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﺮﻡ ﻧﻤﺸﻢﻣﺮﺩ: ﺑﺮﻭ ﺘﻮ ﺑﺎﺭ ﺟﻠﻮ ﺑﺨﺎﺭ ﺑﻨﺪﺍﺯ ﺭﻭ ﺧﻮﺩﺕﺯﻥ: ﺧﻮﻧﻪ ﺪﺭﻡ ﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻗﺘ ﺳﺮﺩﻡ ﻣ ﺷﺪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﻣﻨﻮ ﺑﻐﻞ ﻣ ﺮﺩ ﺗﺎ ﺮﻡ ﻣﺸﺪﻡﻣﺮﺩ: ﻫﻤﻦ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ﻣﺎﺩﺭﺗﻮ ﺑﺎﺭﻢ ﺧﻮﻧﻤﻮﻥ :|سلامی میکنیم به این مردای خنگ
بالاخره موفق شدم در یک روز بارونی آش بخورم
دیشب رفتم خونمون و به مامان سفارش آش دادم خیلی بهم چسبید یادم رفته بود وقتی میای خونه و مامان غذای مورد علاقه تو رو میپزه چه حسی داره دلم تنگ شده برای خودم تو خونه ی پدری این از بدترین نوع دلتنگیاست اخه برطرف نمیشه چون تو دیگه اون ادم سابق نیستی
ظاهر قضیه اینه که از خونه و اتاقی که کلی باهاش خاطره داری میری و یه زندگی شاد میسازی ولی باطنش.....امان از باطنش
باطن قضیه اینه که تو دیگه دختر کوچولوی مامان وب
 پرچم یا حسین ماه محرم و صفر رو از سر در خونمون کندم.
هرچی گشتم ماه رو ببینم و با خدا حرف بزنم نشد.
خواستم بگم خدایا من میدونم که زودتر کشاندنم به شهر خودمون و کار پیدا کردنم حتما یک حکمتی داشته.
تا اینجا رو که خودت درست کردی، بقیش رو هم درست کن...
ماه ربیع تون مبارک...
وقتایی که اینطوری میشم دلم میخواد از همه دنیا فرار کنم تا به هیچ کس آسیب نزنم تو کمد دیواری خونمون قایم شم چشامو ببندم و برم نارنیا یا حتی هاگوارتز اینقدر با چشم بسته گریه کنم که همه غصه هام تو دروازه ی دوتا دنیا جا بمونه و دوباره بیام بیرون و ادامه بدم 
 
بولوترین عادم این کره خاکی منم ک الان روی تختم نشستم، خانواده ام توی سالن خونمون پیش همن و باهم حرف میزنن، کلی فکر توی سرمه و نمیدونم باید چیکار کنم و درمورد آینده ام بینهایت گیجم‌. بولو ترین عادم این کره خاکی منم و دارم حس میکنم ک قلبم هم داره آبی میشه...
اسم من ، اسمِ یه گله!میم کوچیکه خودش نیومد اما واسم گل اسمم رو طبق معمول فرستاد و منم که ذوووووووق ☆☆☆
هر وقت این گلها رو میبینم پر از حس خوب و عشق میشم.
اصلا فکرش رو نمیکردم امروز هم واسم گل بفرسته
دیوار خونمون دیگه داره پر میشه از گلهای من :)) اخه همه رو خشک میکنم نگه میدارم
فقط یه بار یکیشون پیشم خراب شد :( که جبران شد ؛)
خوشحالم کرد واقعا *_*
اومدیم صبحونه سلف سرویس رحم نمیکنم ولی تابستون پارسال هتل تهران ۷ مدل صبحونه بود و یه چیز آبادی بود!؟ این ۳-۴ مدل بیشتر نیست!؟!؟ توی خونمون اصلا صبحونه نمی‌خورم ولی اینجا شدیدا علاقه مند به صبحونه شدم به عنوان وعده اصلی غذایی
فردا باید برم سر کلاس 
تمرینامو انجام ندادم 
ینی نشد 
سر کار بودم 
الانم خونمون پره ادمه و اصلا ارامش ندارم و از طرفیم کار دیروز انقد سنگین بود ک اصن نمیتونم پشت سیستم بشینم 
نمیدونم برم سر کلاس یا نرم 
و همه این فکرا داره منو دیوانه میکنه 
نمیدونم چیکار کنم 
دلم میخواد فقط فرار کنم 
از همه چی 
خب آقای استان‌دار یا هر چی!
وقتی به اون طفلک که از روی درد بهت می‌گه:
به فکر تمام عرب‌ها هستی یا فقط اعراب سوریه؟
می‌گی:
بی‌تربیت مخالف نظام!
دیگه جمله‌ی بعدیت که بهش می‌گی:
ما برای شما خونمون رو هم می‌دیم
شنیده نمی‌شه که
بذار راحت فحششو بده!
چیکارش داری؟
تحمل و صبرت کجاست؟
ای بابا!
انقدر گل به خودی نزنید دیگه!
فاطمه خانوم اومده خونمون
واسه تمرین حفظ قران
ایه ۶۱ سوره بقره است...
بودنش واسه منم خوبه
مرور میکنم...
چند ماهه دیگه به سن تکلیف میرسه، اگه پولم برسه واسش یه چادر مشکی میخرم، خیلی دوست داره.
البته فکر کنم مامان باباش زودتر براش بخرند...
ی حس بدی دارم
هروقت مامانم اینا خونمون هستن علی یکم سرد برخورد میکنه
ساکته و توخودشه
من از این رفتارش بدم میاد
قبلا اینجوری نبود
گرم بود میجوشید و می گفت و میخندید
ازوقتی من حالم بد شده و از اومدن مامانش دلم شاد نمیشه
اونم بدخلقی میکنه
چیزی که عوض داره گله نداره
سلام...
ولادت با سعادت امیر المومنین علی علیه السلام رو به همتون و همچین روز مرد رو به آقایون به خصوص پدرها تبریک میگم:)
 
 
امروز تولدمهههه:)
مبینا ساعت حدودا 3 ظهر زنگ زده خونمون میگه :هستین؟
_آره
+باشه    و قطع کرد^...^
 
چند لحظه بعد با کیک تولد و هدیه اومد خونمون...آخه دوست اینقدر خوب مگه داریم؟مگه میشه؟
البته یه ماشاءالله هم بگیم که چشم نخوره...:))
 
پ.ن:چقدر تبریک گرفتم امسال...از فامیل گرفته تا همه ی دوستان...الحمدلله:))
 
و دعای ثابت این روزا: ان ش
ی سره صدای سریالای از مزخرف اون ورترِ جم تو خونمون میاد T_Tسریالای تلوزیون م دوزار نمی ارزیدن ک هیچ ، جدیدا شدن کپی سریالای ترکیه ای :||||||| تازه ی سره تیکه اینگیلیسی م توش میانک چی عاخهههههه ؟؟ :$ -_-فارسی رو پاس بداریم واقعا :||||||||||||سریالای شبکه ی خانگی م ازینا بدتر -_- باید بزنی رو دور تند ببینیشون :||||||||
ب جز هیولا البته
ادامه مطلب
فکر میکنم از اون فشار عصبی ای هم که دزد اومد خونمون هم باشه،علاوه بر استرس کنکور :چند روزه جای کمرم به نظرم سیاتیک باشه به قدری درد میگیره که بی طاقتم کرده. نه میتونم پاشم، نه میتونم راه برم نه میتونم از پله ها برم بالا یا بیام پایین هیچ کار نمیتونم بکنم. 
من گناه دارم جِدَّنی! چقدر باید استرس تحمل کنم آخه؟ :(
 
بعد الف و بچه اش یه هفته میان خونمون و نمیرن حتی خونشون://
خدایا از دست اینا روانی ام:(
به مامانم میگم اگه قراره الف بیاد اینجا شما هم بدید کربلا آخه هرکی می پرسه اربعین پیاده میرید؛ میگن نه..
مامانم اینا به خاطر درس خوندن من نمیخوان برن ولی اگه الف و بچه اش بیان اینجا کلافه میشم.
ای کاش یه فرجی بشه همه چی درست شه:)
کلی برنامه داشتم برای این دو ماهه بهداشت و آف.. سفر، کلاس، باشگاه.. 
الان با این افزایش قیمتا... نشد من واسه ی چی برنامه ریزی کنم گند زده نشه وسطش.. 
خلاصه ک بعد 8 ماه بخشای سخت.. بعد 80تا کشیک.. صدای منو از خونمون میشنوین..و خواهید شنید..
خلاصه این زندگی نیس ک ما میکنیم...
تازه سرمام خوردم... 
 
_و اینکه حسااابی حواستون ب آنفولانزا باشه.. تا حالا چندتا کشته داده.. مواظب خودتون باشین. 
12/11/1397
17:41
 
پ ن: دلم واسه کافه ی امیر لک زده، همون کافه ی روبروی دانشگاهِ آزاد. به خونمون و دانشگاهمون (دولتی) نیز نزدیک بود و دنج و تاریک. هوا هم که همیشه سرد...
پ ن 2: یه لحظه عمیقاً یاد روزِ آخر افتادم و دلم تنگ شد :) برای زندگیِ اونجا.
جشن تولد چهارده سالگیم بابام دستم رو گرفت و من رو به زیر زمین خونمون برد وگفت: "حالا وقتش رسیده که چیز مهمی رو بهت نشون بدم، این یه راز بزرگه"
من هیچ وقت اجازه نداشتم به زیر زمین برم، واسه همین همیشه فکر می کردم که تو زیرزمین خونمون یه نقشه گنج یا یه راه مخفی وجود داره، اما وقتی بابام در زیر زمین رو باز کرد، دیدم که اونجا کلکسیونی از پروانه های کمیاب رو جمع کرده. بابام که انگار دیدن اون پروانه ها همیشه واسش تازگی داشت، سیگارش رو روشن کرد و به من
ما یه فروشگاه جای خونمون هست که تا حالا ندیدم یک بار هم توی تلویزیون تبلیغات کنه . اما هر دفعه میریم ازش خرید کنیم باید کلی توی صفِ پرداخت بمونیم ، بس که تخفیف داره این فروشگاه ! از طرفی یه فروشگاه هست که یکی در میون تبلیغات تلویزیون مالِ اونه و ادعا می کنه که سه روز حراج کرده . و ملتو توی اون سه روز بد جوری کشونده سمت خودش . می رم می بینم تخفیفاتش به گرد پای اون فروشگاه جای خونمون نمیرسه ! اصلا یه وضعیه . تابلو زده تخفیف ویژه 1 درصد تخفیف ! واقعا مل
فردا دوستم میاد خونمون :)
مامان نیستشو من همش تو فکر پذیراییم :/ 
کار سختی نیس همرو بلدم:دی 
سختیش مال وقتیه شام نگهش دارم ! بعد از اون باید همون چرخه پذیراییه عصرو تکرار کنم:/؟! چایی شیرینی اجیل ووو؟؟؟ 
شت!
واسه همیناس مهمونی رفتنو بیشتر دوس دارم
پذیرایی خیلی لذت بخشه خصوصا از دوست❤️حس خوبیم داره ولی کلا من مهمون شدنو بیشتر دوس میدارم
+حالا بنده خدا اگه بمونه
در یکی از روزهای اوایل آبان ماه 1398 در حالیکه من سرکارم بودم ، همسرم بهم زنگ زد و گفت دو تا آبجی هام ( اعظم و نرگس ) گفتن شب برای شب نشینی میایم خونتون . منم گفتم بگو که واسه شام تشریف بیارن . خانمم که از خدا خواسته بود و خوشحال شده بود که آبجی هاش رو دعوت کردم ، گفت باشه و سریع خداحافظی کرد و گوشی رو قطع کرد . ظهر از سرکارم رفتم خونه . ناهار خوردیم خوابیدیم تا ساعت 5 عصر . بعدش رفتم دنبال میوه و شکلات و سفارش شام از رستوران .
 
موز خریدم کیلو 14 هزار توما
خیلی وقته که از وضعیت خونمون خسته شدم..
ولی ههمون سعی میکنیم به روی خودمون نیاریم که همه چیز خرابه،همه چیز براساس نظرات بابام اداره میشه..
من شاید برم،بقیه افراد خانواده هم میرن سمت راه خودشون
مامانم میخواد چیکار کنه؟
مامانم گناهش از زندگی چی بوده؟
آقا دیروز سرکلاس بودم.
یادم اومد که ابتدایی که بودم، یک کیف دارا و سارا مشکی رنگ داشتم.
بعد فک کردم گفتم ای بابا! اون رو که انداختیم دور و دیگه ندارمش!
ولی یادم اومد تو آلبومم، یک عکس با پدرم که اون موقع ناظم مدرسه (!) بود دارم که کیفه هم فک کنم یا تو دستمه یا پشتم.
حالا اینو می نویسم، ان شاءا... رفتم خونمون بعد امتحانات پایان ترم، حتما عکسشو میزارم.
هعی! یادش بخیر ... .
مادر من اول یک عنصر ازآلیاژ نگرانی بوده بعد مادرشده!!
مثل همین روزا که خروج ازخونه رو ممنوع کرده! 
انگار کرونا نشسته دم خونمون و منتظره مابریم تا ویروسیمون کنه و به فجیع ترین شیوه ممکن بمیریم!
صبح میگفت ازبیرون اومدی صورتتو باالکل بشور!!
گفتم ننه اسید بهترنیست؟؟ 
گفت تو ازبچگیتم حرف گوش کن نبودی ایشالله خدا یه بچه مثل خودت بهت بده!!
این نفرین بود یا دعای خیر؟؟؟
گفتم ننه ناراحت شد؟؟:)
ادامه مطلب
دوسال پیش تابستون من کنکوری بودم یه روز گرم تابستونی داشتم درس میخوندم یک آن خواب چشامو گرفت ۴عصر بود خوابیدم ! همش یه ربع خوابیدم و کولر روشن کردم! وقتی بیدار شدم مامان تو حیات خونمون با یه صدای عجیب و وحشتناکی آمد ! گفت همش هفت ماه نیست بابات فوت شده خونمون رو دزد زد من همونجا گفتم من این آدم رو به خدا واگذارش میکنم ! چیزی نگذشت پلیس خبر کردیم آمدن صورت جلسه کردن و یه آدم رو تقریبا با سابقه قبلی شناسایی کردن ! از فامیلای دور مامان بود ! من خیلی
آدمها فکر می کنند ؛ اگر یک بار دیگر متولد شوند ، جورِ دیگری زندگی می کنند . شاد و خوشبخت و کم اشتباه خواهند بود . فکر می کنند می توانند همه چیز را از نو بسازند ، محکم و بی نقص ! اما حقیقت ندارد..اگر ما جسارت طور دیگری زندگی کردن را داشتیم ، اگر قدرتِ تغییر کردن را داشتیم ، اگر آدمِ ساختن بودیم ، از همین جای زندگیمان به بعد را مى ساختیم !آنتوان دوسنت اگزوپری
خب این چند روز دوباره شلوغی های خودشو داشت، از شبی که تو خونه خاله ط سر شد، باغذاهای خوشمزه
سلام به همگی
یعنی مردم از خستگی
از صبح ساعت ۹ تا همین الان که ساعت ۳ بعد از ظهر هستش درگیر مهمون ها بودم 
قدمشون روی چشم ولی تو رو خدا قبل اومدن یه زنگ بزنید 
خواهشا شما هم که داری این متن رو می‌خونی بعدا اگه خواستید برید مهمونی بیست دقیقه قبلش یه زنگ بزنید باور کنید ثواب داره 
امروز یکهو سی چهل تا مهمون اومدن خونمون !!!
مهمون هابی که اصلا با هم جفت و جور نبودن 
لطفا قبل اومدن زنگ بزنید
دیشب برق خونمون رفت ، شمع روشن کردیم یکم با داداشم ادای سایه درست کردن در اوردیم و خندیدیم!
دوساعت گذشت ، شمع ها تموم شدن حوصلمون سر رفت ، دریچه های غم داشتن باز میشدن!
خوابم گرفت به این فکرمیکردم قدیمیا بدون برق چجوری زندگی میکردن؟
بدون اینترنت! بدون تلویزیون! بدون یخچال؟
رفتم مسواکمو برداشتم و طبق عادت کلید برق و هواکش دستشویی روزدم اول.
ادامه مطلب
سلام
شاید خنده دار باشه تو قم باشی و این رو بگی, 
اما دلم یه روضه ی خونگی می خواد!
یه چای روضه...
یه غذای نذری...
دلم برای خونمون و محلمون و مجلس های کوچیک خونگی اش تنگ شده! اون موقع که داشتمشون قدر نمی دونستم!
+ چند شب پیش خواهرم از مسجدشون غذا آورده بود، یه بشقاب برامون داد، اما شب بعد  که غذا آورد، من  نادون، دیدم بچه ها عدس پلو نمی خورن پسش دادم، که حروم نشه... با اینکه خودم دلم می خواست! :((((
+ یه مدت کامنت ها رو بستم، دلخور نشین لطفا! شاید خلوت حالم
جمعه ی قبل از مردن بابا خونمون خواستگاری بود.
گفت تا نیدمدن موهات رو ببافم؟ گفتم میخوام باز باشه.
شب که رفتن و داشت موهام رو می بافت به شوخی گفت من اگر پسر بودم با دختری که موهاشو نمی بافه عروسی نمیکردم.
بابا واقعا رفتارت مسئولانه نبود؛ شاید اگر دلواپس این بودی که نباشی موهام رو کسی نمی بافه، الان زنده بودی.
خلاصه که موهام انقدر دستهات رو کم دارن هر آن ممکنه برم آرایشگاه پسرونه موهام رو کوتاه کنم.
فروردین رییسم گفت مرخصی بگیر کنار مادرت باش.
گفتم نیاز نیست. ایمان دارم خوب میشه میاد خونه می بینمش.
خوب نشد و با آمبولانس بهشت زهرا اومد خونه
خونه هم که نه! از پارکینگ بالاتر نیومد
ایمانم شد شناسنامه ی آدمی که بهش میگفتم خانوم! اجازه میدین عاشقتون بشم؟
شناسنامه رو بهشت زهرا سوراخ کرد با پست فرستاد خونمون.
ایمانم با روزنه پانچ سوراخ نشد؛ با شناسنامه ش باطل شد.
مامانم همه ی ایمانم بود.مرد
 
 
دیشب فسقل خان قبل از ما خوابش برد من و همسر انگار که بعد از هزار سال همدیگه رو دیده باشیم اول یکم با دقت همدیگرو نگاه کردیم که ببینیم قیافمون عوض شده یا نه بعد ی احوالپرسی گرم کردیم و از اینکه خیلی اتفاقی همدیگرو دیدیم ابراز خوشحالی کردیم:))
ی همچین موجود انحصارطلبی  رو وارد خونمون کردیم!
از بچگی همیشه دلم می خواست یه روز یه چراغ قدیمی و عتیقه پیدا کنم،نازش کنم و یهو یه غول چراغ جادو ازش بزنه  بیرون و سه تا از آرزو هامو برآورده کنه
واسه همین همیشه همه قوری ها و کتری ها و ظرف های قدیمی خونمون رو ناز میکردم⁦‍♀️⁩
اما الان که به اون زمان فکر میکنم،با خودم میگم که اگه اون غول چراغ جادو جلوم ظاهر میشد،چه آرزویی باید می کردم؟!
ازتون میخوام برای چند دقیقه بهش فکر کنین...اگه یه روز یه غول چراغ جادو سه تا ارزوتونو بخواد برآورده کنه،چه آ
من بلد نیستم شیرینی و کیک درست کنم حتی نقاشی کردن هم بلد نیستم و یه عالمه کار دیگه که انتظار دارن که بتونی انجامشون بدی.
من زیادی عادی ام.
حتی خونمون هم چیز فوق العاده ای نداره.
مبل های راحتی قهوه ای که همون موقع هم ازشون خوشم نمیومد. حتی تخت دو نفره نداریم.حموم مون هم از اون وان های بزرگ سرامیکی خوشگل نداره.
 
(همه اینا رو نگفتم که بعد به این نتیجه برسم که در هرصورت باید همه تلاشم رو برای داشتن یه زندگی بهتر بکنم.)
 
اما اینا چیزیه که باعث بشه منو
منکه از خبر مامانم کلی شوکه شده بودم نمیدونستم باید چی بگم،یجورایی خجالت میکشیدم.
قرار شد عمم یه روز بیاد خونمون و با من درمورد خواستگاری حرف بزنه،اومد ولی اون هم خجالت میکشید باهام حرف بزنه.
یه قرار گذاشتیم که پسر عمه و عمه حان! بیان خونمون برای حرفهای اولیه.توی این قرار ما حدود ۲ساعت حرف زدیم.من از خجالت داشتم اب میشدم چون اولین باری بود که بدون حضور خونوادم داشتم با فاصله ی ۱متری با یه پسر حرف میزدم اونم چه حرفی.
مامانم و عمه جان مارو تنها
امروز رفتیم پیش عزیزدلمون و بعدشم دور دور توی خیابون و نزدیک اذان مغرب که بود رفتیم کنار یه جوی آب نزدیک خونمون و کمی آرامش و انرژی از طبیعت گرفتیم.آخ که چقدر بوی پونه خوبه، حیف که ترسیدم و دست بهشون نزدمبعدشم که افطار و کارای خونهب دلش میخواد من جواب آره به درخواستش میدادم ولی من با هزار افسوس که همه چیز قضیه اکی هست بغیر.... غصه میخورم ولی به لباسایی که چند شب پوشیدم قول دادم و ازشونم قول گرفتم که حتما حتما حداکثر ۱۰ روزه میرم سراغشون و میپوش
"چه‌بسا حقیقت این است که تا کسی ندیده‌باشدمان، وجود نداریم؛نمی‌توانیم درست حرف بزنیم، تا وقتی کسی به حرف‌مان گوش بدهد، و در یک کلام،کاملا زنده نیستیم، تا زمانی که دوست داشته بشویم..."آلن دو باتنجستارهایی در باب عشق خب فصل تاپ و شلوارک پوشیدنو خوابیدن زیر پتو وقتی کولر روشنه تموم شد و من از این اتفاق بسی خوشحالم... هوای سرد، نیم بوت و بافت، ابرهای سیاه، برگای زرد، بارون، بارون، بارون... چطور میشه اینروزا رو دوست نداشت؟! حال دلم بده و حس م
این مدت که نبودم مشغول اثاث کشی بودم اونم برای بار سوم تو این چند ماه 
زیبا نیست؟ 
خونه قبلی خیلی قشنگ و بزرگ و دلباز بود واقعا دوسش داشتم ولی خب اون زیبای بی وفا مارو دوست نداشت 
دقیقا دوماه تو اون خونه بودیم و الان یک هفته میشه که اومدیم خونه پدرشوهر
خب اینجا محسناتش زیاده ولی بدی هاشم غیر قابل چشم پوشیه 
بگذریم
فقط همینو بگم که چه دهنی ازم سرویس شد تو این مدت با این حجم کار با یه نخودچی که چهار دست و پا رفتن یاد گرفته و فقط مونده از دیوار راس
حس میکنم دارم افسرده میشم. از کلی شلوغی و خوش گذرونی و مشغله، اومدم خونمون... تنها ام. کاری ندارم ک انجام بدم و روز هارو همینجوری مسخره طور میگذرونم...
تمایلی برای ارتباط برقرار کردن با عادم های دیگ ندارم و معاشرت کردن خ داره برام سخت میشه... و عجیب تر از همه، منی ک صبحا دیرتر از ساعت ۹ نمیتونستم بیدار شم حتی اگ ۴ صب خابیده بودم، الان تا ۴ و ۵ میخابم و ۱۲ بیدار میشم! جوری ک خود مامان هم نگرانه...
اگ ی ترم بالا تر بودم... اگ تجربه بالینی بیشتری داشتم، ق
سر شب خان عمو اومد دنبال مامان و همراه خانومش و بابا رفتن دکتر
پسر جاری هم اومد خونمون تا با پاشا بازی کنه
بعد از دکتر اومدن خونه ی ما
و من بعد از دوبار سلام کردن به مامان همسری جواب گرفتم و خیلی بی اعتنا به من وارد خونه شدن
چای آوردم خوردن و خان عمو خانومش و پسرش رفتن
بابا هم رفت بالا تا با شوهر عمه هماهنگ کنه فردا صبح ببرش ترمینال که برگرده خونشون
وقتی با مامان تنها شدم براش چای  بردم وکنارش نشستم
ادامه مطلب
دیشب امین اومد ...
روزش تو این فکر بودم که چقدر دلم براش تنگ شده ...
وقتی درو براش باز کردم فهمیدم خیلی بیشتر دلم براش تنگ شده بود ... تا یک و نیم اینجا بود و منم کلشو نشستم ...
خوشحالم حداقل این روزا امین و امیر زیاد میان خونمون ... شاید فقط اون دوتان که وقتی بیان خوبه ...
دارم فکر میکنم عروسی امین چقدر خوشحال باشم و من تو اون مجلس نقش خواهر شوهر رو دارم:))
البته ضد حال هم بود چون حاضر شده بودم که برم خرید همین که حاضر اومدم پایین اونم اومد و من در رو براش
روزبه بمانی تنهایی
دانلود آهنگ جدید روزبه بمانی به نام تنهایی
Download New Music Roozbeh Bemani - Tanhaee
متن آهنگ تنهایی روزبه بمانیرفتنت نزدیکه چون دلم آشوبه چون درست چند وقته خیلی حالت خوبهدستمو نمیگیری یعنی قلبت اینجا نیست عشق من خانومم درد تو اینا نیستبری چی میمونه برای من آخه من غیر خنده های تو مگه چی دارم تو بگوآخه کی پای این یکی شدن همه دنیاشو داده مثل من تو بگو تو بگوبری چی میمونه برای من آخه من غیر خنده های تو مگه چی دارم تو بگوآخه کی پای این یکی شدن ه
روزبه بمانی تنهایی
دانلود آهنگ جدید روزبه بمانی به نام تنهایی
Download New Music Roozbeh Bemani - Tanhaee
متن آهنگ تنهایی روزبه بمانیرفتنت نزدیکه چون دلم آشوبه چون درست چند وقته خیلی حالت خوبهدستمو نمیگیری یعنی قلبت اینجا نیست عشق من خانومم درد تو اینا نیستبری چی میمونه برای من آخه من غیر خنده های تو مگه چی دارم تو بگوآخه کی پای این یکی شدن همه دنیاشو داده مثل من تو بگو تو بگوبری چی میمونه برای من آخه من غیر خنده های تو مگه چی دارم تو بگوآخه کی پای این یکی شدن ه
روزبه بمانی تنهایی
دانلود آهنگ جدید روزبه بمانی به نام تنهایی
Download New Music Roozbeh Bemani - Tanhaee
متن آهنگ تنهایی روزبه بمانیرفتنت نزدیکه چون دلم آشوبه چون درست چند وقته خیلی حالت خوبهدستمو نمیگیری یعنی قلبت اینجا نیست عشق من خانومم درد تو اینا نیستبری چی میمونه برای من آخه من غیر خنده های تو مگه چی دارم تو بگوآخه کی پای این یکی شدن همه دنیاشو داده مثل من تو بگو تو بگوبری چی میمونه برای من آخه من غیر خنده های تو مگه چی دارم تو بگوآخه کی پای این یکی شدن ه
روزبه بمانی تنهایی
دانلود آهنگ جدید روزبه بمانی به نام تنهایی
Download New Music Roozbeh Bemani - Tanhaee
متن آهنگ تنهایی روزبه بمانیرفتنت نزدیکه چون دلم آشوبه چون درست چند وقته خیلی حالت خوبهدستمو نمیگیری یعنی قلبت اینجا نیست عشق من خانومم درد تو اینا نیستبری چی میمونه برای من آخه من غیر خنده های تو مگه چی دارم تو بگوآخه کی پای این یکی شدن همه دنیاشو داده مثل من تو بگو تو بگوبری چی میمونه برای من آخه من غیر خنده های تو مگه چی دارم تو بگوآخه کی پای این یکی شدن ه
با نامه ی تغییر خوابگاهم موافقت شد 
و کلا ساختمون خوابگاه تغییر میکنه و میرم ی خوابگاه بهتره 
خیلی احتمالش کم بود این خوابگاه بهم بدن ولی خوب ی بارم شانس در خونمون زد 
ولی. .. 
با عشق جدید میم هم خوابگاهی میشم
خدا؟ 
توام؟
من ب اندازه کافی اینو تو دانشکده میبینم اذیت میشم 
حالا دقیق باید بی افتم خوابگاه اون؟
نمیدونم واقعا حکمتت چیه؟ این که میخوای قوی تر شم ؟ بخدا ب اندازه کافی قوی شدم
این ک میخوای دق کنم همش؟
یا شایدم میخوای ی جور دیگ ورق برگرد
خوابم بدجور سنگینه....خیلی هم میخوابم....و خیلی هم بده
صبح پاشدم نماز صبح خوندم و شروع کردم به جمع کردن جزوه ها و 
وسیله هام تا 7/30
بعدش جونم براتون بگه که گفتم یه نیم ساعت میخوابم بعدش اماده میشم که 
به قطار برسم...نیم ساعت همانا و همانا و وقع ما وقع
خواب موندم
خیلی شیک و مجلسی وسط خونه مثه تارزان میدوییدم...البته بگم که 
من در شرایط بحرانی به شدت سرد و ریلکس میشم....
و به شدت خنگ میشم... و اگر لازم باشه با پاهام بدوم اصلا نمیتونم....
انگار که پاهام اصلا
دانلود آهنگ جدید سینا بهداد سیزده بهار
Downlaod New Music Sina Behdad 13 Bahar
دانلود آهنگ شاد و زیبا سینا بهداد بنام ۱۳ بهار تیتراژ با کی بریم سیزده بدر
دانلود اهنگ ۱۳ بهار با صدای سینا بهداد از پلی نیو موزیک
دانلود موزیک و ترانه تیتراژ فیلم با کی بریم سیزده بدر
برای دانلود آهنگ به ادامه مطلب مراجعه کنید…
تکست و متن آهنگ سینا بهداد سیزده بهار
ای که قدمات رنگ خنده هات
مژده ی فصل گرماست
وقتی که از راه میرسی آخر
عمر سرماست
ای که قدمات رنگ خنده هات
مژده ی فصل گرم
یک زمانهایی رو در ذهنم میبینم که واقعا عاشق بودم. عاشق همه آدما همه ی بوها  و همه نور ها ، عاشق سوپرمارکت بالای خونمون با اون فضای دوست داشتنی و فروشنده ی مهربون . عاشق مغازه ی لباسی کنار خونمون که هر دفعه از کنارش رد میشدم باید سلام و احوال پرسی  میکردیم، عاشق دختر بچه ی کفش فروش پایین خونمون که خنده های قشنگی داشت. عاشق پل فلزی روبروی خونمون که هر دفعه از روش رد میشدم صدا میداد.عاشق جوب آب که همیشه خدا آب داشت. عاشق رفتن داخل مغازه عموم نه ای
سلام :)
چند روز پیش مامانم اینا اومدن خونمون برای اینکه موقع واکسن چهارماهگی پسر تنها نباشم.
واکسن چهارماهگی دوتا بود و اینکه بعدش پسر تا سه چهار روز تب داشت
میشه گفت سخت تر و آزاردهنده تر بود 
هووووف کی این واکسنا تموم شه دیگه :(
باور کنید من بیشتر زجر میکشم تا بچه !!
یه نکته اینکه بچه ها باهم متفاوتن 
اینطور نیست که یکی سر واکسن چهارماهگی اذیت نشه پس بچه شما هم اذیت نمیشه
ممکنه کاملا برعکس بشه!
پس الکی از بقیه نپرسید سخته یا آسون :))
آروم بگیر قلبم آروم ، درد نکش اینقدر 
چت شده اخه؛ باز بازی درآوردی...
انگار قلبمو با میخی چیزی سوراخ کردن ، حس میکنم قلبم توی دستم بوده و پرت شده 
افتاده شکسته ، تند میزنه؛ میخواد دیگه وایسه و نزنه....
چیکار میکنی قلبم؟
بهتره بگم چی به سرت آوردم که اینقدر سیاهت کردم؟! پر از نفرت شدی ، خالی از عشق
چیشدی؟! بخاطر آرزوهام تورو اذیت کردم؟! آره..
من دست کشیدم از همه چیز و همه ...‌ 
حتی چیزای مهم...
دلم خواست حرف زدن با  نیک رو ، سر به سر گذاشتن ؛ دعوا گرفتن..
آروم بگیر قلبم آروم ، درد نکش اینقدر 
چت شده اخه؛ باز بازی درآوردی...
انگار قلبمو با میخی چیزی سوراخ کردن ، حس میکنم قلبم توی دستم بوده و پرت شده 
افتاده شکسته ، تند میزنه؛ میخواد دیگه وایسه و نزنه....
چیکار میکنی قلبم؟
بهتره بگم چی به سرت آوردم که اینقدر سیاهت کردم؟! پر از نفرت شدی ، خالی از عشق
چیشدی؟! بخاطر آرزوهام تورو اذیت کردم؟! آره..
من دست کشیدم از همه چیز و همه ...‌ 
حتی چیزای مهم...
دلم خواست حرف زدن با  نیک رو ، سر به سر گذاشتن ؛ دعوا گرفتن..
مینا تو دانشکده ما بود. دختر خونگرم و مهربونی بود.
یه روز تصمیم گرفتم دعوتشون کنم خونمون. وقت شام که شد سفره شام رو جدا انداختیم. با اینکه خونه ما خیلی کوچیک بود ولی من و مینا رفتیم تو آشپزخونه تنگ دوتایی نشستیم لوبیا پلو خوردیم. مینا از جدا کردن سفره هامون خیلی خوشش اومده بود. همون شب برام از شروع زندگی شون تعریف میکرد. اینکه چقدر ساده رفتن سر خونه زندگی شون و...
تعریف که میکرد تعجب میکردم ازش. باورم نمی شد که مینا تا این حد ساده زیست باشه. تو ذهن
همیشه به ازدواج فکرمیکردم ولی دلم نمیخواست تا قبل از تموم شدن دانشگاه وارد این مسائل بشم.هر وقتی هم که کسی ازم میپرسید چرا شوهر نمیکنی سریع میگفتم مگه من چندسالمه؟!تقریبا از ۱۳سالگی خواستگار داشتم ولی به هیچکدوم اجازه ی اینکه رسما بیان خونمون خواستگاری رو نمیدادیم و منم نمیدونستم اصلا مراسم خواستگاری چیه و چجوری برگزار میشه.یه روز مامانم شروع کرد به حرف زدن درمورد ازدواج و اینکه برای دختر فلانی خواستگار اومده و اون هم بااینکه سنش کمه قبو
نه گذاشتند اتاقمو رنگ کنم.
نه برام میزخریدن
تابستون تموم شد
خیلی سر حرفتون موندید:)) ممنونم. منو این  خوشبختی محاله. محاله:)) چقدر دوستون دارم:)) چقد. عاشق اتاقمم اصن کیف میکنم واردش میشم پشت میز میشینم و جلومو نگاه میکنم از تزییناتی که روی میز چیدم، یک صد و هشتاد درجه میچرخم و طرحی که با دستای خودم رنگ کردم رو میبینم و یک دنیا عاشق اتاقم میشم!
 
کی از این خونه ی نکبتی میایم بیرون؟!
 
عاعااااه تازه الان  هم خوشحالم! خاله هام یک روز قبل تولدم میان خ
یه چیزی بگم جزوف بیزوس و بیل گیتس علاوه بر این که خیلی ثروتمند هستن خودشون میگنا میگن ما شبا ظرفای خونه خودمون میشوریم باعث کاهش استرس میشه ... فکر کن اینا  چقدر استرس دارن ظرف میشورن حالا ما استرس از همه جا بهمون وارد میشه گیرونی سیل و... بشنیم ظرف بشوریم ؟ اصلا من ظرف میبینم استرسی میشم  ... میخوام برم ظرفای خونمون بهشون بدم بشورن استرس نگیرن
ناموسا ۸ پس لرزه. منم که کلا رو ویبره ام. چرا مری گواهینامه نداره با ماشین بریم بیرون؟ همه بیرونن. حاجی سنجش فردا رو چیکار کنم. قلبم تو دهنمه خوابم نمی بره. اصن من مامانمو میخوام. ری ری اینا تا دم خونمون اومدن ماشینشون پر بود ولی :( آقا گیر ندید امشب هم پست زیاد میذارم هم غر زیاد میزنم. خب مری هم خوابیده :( همه خوابیدن :(  بخواب زن :( اصن برا چی بیداری خب؟ میمیری دیگه مث بقیه. این وسط اون سایت کوفتی لرزه نگاری دانشگاه تهران چرا رگ به رگ شده؟ 
میدونید
خونمون رو تحویل گرفتیم 
نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت! 
یعنی خوشحال که هستم اما وقتی به حجم کارایی که تو این ماه دارم نگاه میکنم و میبینم باید وسط این همه کار تازه فکر اسباب کشی هم باید باشم مغزم سوت میکشه! 
کاش حداقل نزدیک این خونه بود میتونستم هر اخر شبی یه سری وسیله جمع کنم ببرم اونور 
اینطوری خیلی راحت ترم تا اینکه بخوام یهویی جمع کنم ببرم! تصورش هم نمیتونم بکنم یه خروار وسیله رو بدم دست باربر جابجا کنه بزنه له کنه یا خط بندازه یا بشک
 
از صبح تا  دم غروب چه من چه بقیه رو داشت انگار صدا میزد که امشب شب جمعه است ! 
فاتحه یادتون نره ! و هی مرتب پشت گوش من میگفت ببین حلوا،  حلوا یادت نره واران (اسم واقعیم) 
و من داشتم فکر میکردم مواد حلوا دارم یا نه ؟! فقط متوجه شدم مواد حلوا سنتی رو دارم ولی حلوای آرد رو نه !
اومدم دست به کار بشم که یکبار علی جان برادر زاده ام زنگ در خونمون زد و یکساعت تموم با اون مشغول بازی شدم :|
باز دوباره اومدم دست به کار بشم دیدم داداش کوچکه (وسطی)  زنگ زد و یه چی
روایت اول:
مادربزرگ مرحومم بعضی وقتا از پنجره خونمون زل میزد به این رشته کوه‌های البرز و زیر لب به یاد وطن شعر میخوند.وطنش اینجا نبود.یک جایی کیلومتر‌ها دورتر بود و وجه اشتراکش با اینجا فقط داشتن کوه بود.فکر میکرد این‌ها همون بزگوش یا قافلانکوهن. یکبار وطنش رو در کودکی پشت دریاها جا گذاشت و یکبار هم در پیری پشت کوه‌ها  ..اون موقع اصرار داشتم بدونه این کوه‌ها اون کوه‌ها نیست...اما حالا که فکر میکنم میبینم فرقی هم نمیکنه ...هرچیزی که تورو به ی
روایت اول:
مادربزرگ مرحومم بعضی وقتا از پنجره خونمون زل میزد به این رشته کوه‌های البرز و زیر لب به یاد وطن شعر میخوند.وطنش اینجا نبود.یک جایی کیلومتر‌ها دورتر بود و وجه اشتراکش با اینجا فقط داشتن کوه بود.فکر میکرد این‌ها همون بزگوش یا قافلانکوهن. یکبار وطنش رو در کودکی پشت دریاها جا گذاشت و یکبار هم در پیری پشت کوه‌ها  ..اون موقع اصرار داشتم بدونه این کوه‌ها اون کوه‌ها نیست...اما حالا که فکر میکنم میبینم فرقی هم نمیکنه ...هرچیزی که تورو به ی
میخواستم آنشرلی باشم ، همونقدر پرحرف و رویایی ، موهام قرمز نبود ، صورتمم کَک و مَک نداشت ، چشمام سبز نبود ... اما دلم همون دل بود ، همون دل توی همون خونه و همون مزرعه ، من دوستِ خیالیمو مثل آنشرلی تو جاکتابی پیدا نکرده بودم ، "کَتی ماریسِ" من تو آینه ی قدی خونمون بود ، آینه ای که یه وقتا پیرهنِ چین دارِ صورتیمو می پوشیدم و جلوش میرقصیدم ، بعضی وقتام که با ماریلایِ زندگیم دعوام میشد جلوی آینه وایمیستادم و گریه میکردم ، یه سیب برمیداشتم و گاز میزد
امشب رفتیم شهرکتاب و سه تا کتاب خریدم: تمام چیزهایی که باقی گذاشتیم، مادمازل شنل و تسلی بخشی های فلسفه. چقدر حس خوب داره اونجا. 
دیگه اینکه مامان میخواست بریم امیرشکلات ولی در نهایت اومدیم به‌کام محبوبم :)
راستی جلد دوم انا کارنینا رو هم شروع کردم، نمیدونم چرا لذت بخش شد از آخرای جلد اول واسم.
هنوز منتظرم پیتزای گوشت و قارچمون حاضر شه و بعد انشاا... میرم خونه نماز عزیزم رو بخونم. :)
راستی ناهار رو با دایی و خانواده عزیز خودم بودیم توی خونمون و م
من اینجام تو خونمون توی راه پله رو به روی یه لپ تاپم براتون تایپ میکنم . این جا همون جای که حس نوشتن پیدا میکنم به زودی از قطعه های کوچیک خونه و شهرم براتون عکس خواهم گرفت و راجب خیلی چیزها خواهم نوشت این روز ها حس میکنم دارم یه نفس درست درمون می کشم . 

یه لپ تاپ ، هارد اکسترنال  همین

پی نوشت اول : این جا خیلی بهم ریختس راستش نمیدونم من باید جمع کنم یا مامان :| فردا یه کارش میکنم .
پی نوشت دوم : اون کسیه ها برنج " سبز بهار " تو تصویر بالا می بینید جز ا
گاهی از اینکه بقیه بفهمن میخوام چیکار کنم میترسم!
میترسم از اینکه رو دستم بزنن و جای منو بگیرن!
و من عقب بیفتم!
گرچه الان هم جای خاصی نیستم. ولی خب ترسی هست که ممکنه سراغ خیلی ها بیاد.
امروز دو نفر فکر من و تصمیمی که داشتم رو به زبون آوردن. اما من بجای اینکه بترسم امیدوار شدم.
امیدوار از اینکه تصمیمم درست بنظر میاد. 
..
واسه امروز کلی برنامه داشتم. ولی امروزم با مهمان هایی که اومدن خونمون گذشت. 
خوش گذشت ولی کلا هر وقت واسه چند دقیقه یا چند ساعت یا
دانلود مداحی مادر مگه چند سالته با نوای حاج محمود کریمی
حاج محمود کریمی مداحی شهادت حضرت فاطمه زهرا (س)
  فاطمیه 98  
دانلود صوتی نوحه مادر مگه چند سالته آرزوی مردن نکن
  متن مداحی  
مادر مگه چند سالته آرزوی مردن نکنزخم در رو پر و بالته فکر پر کشیدن نکن
دعام اینه که خوب خوب بشیدوباره خونمون و شاد کنیباید بمونی تا یه روز بیادداداش حسنم و دوماد کنیخونه بی تو بی روحهبی تو شب ها تاریکهاز نگاهت معلومهوقت رفتن نزدیکه
مادر مگه چند سالته آرزوی مردن ن
سلام حورای من
امروز وفات خانم ام‌البنین _سلام‌الله علیها_ هست.
نمی‌دونم بابا تا زمانی که تو به سن خواندن و فکر کردن به این مطالب می‌رسی تکنولوژی چقدر پیشرفت کرده ولی یه کتاب هست بابا به اسم "ماه به روایت آه" نویسندش مرحوم ابوالفضل زرویی نصرآباد از معروفترین و استادترین نویسنده‌های زمان ماست. توی این کتاب یک روایت از مادر مولامون حضرت ابالفضل هست که خیلی زیباست. بخونش حتما
پارسال این موقع تو نبودی من و مامانت تازه از کربلا برگشته بودیم و ی
ﺍﺯ ﻓﺎﻧﺘﺰﺎﻡ ﺍﻨﻪ ﻪ ﺑﺮﻡ ﺳﺮِﻼ‌ﺱ ﻫﻨﺪﺳﻪ ﺑﻢ  ﺍﻦ ﺩﺭﺳﺎ ﺑﺴﻪﺎﺷ ﺍﻦ ﺯﻧ ﺑﺨﻮﺭﻩ ﺩﻝ ﺑﻪ ﺩﻟﺪﺍﺭ ﺑﺮﺳﻪ....ﻻ‌ﻣﺮﺗﻦ ﻣﻪ:ﺩﺧﺘﺮﺍ ﺫﺍﺗﺎ ﺑﻠﺪﻥ ﻣﺦ ﺴﺮﺍﺭﻭ ﺑﺰﻧﻦ ﺍﻭﻧﻢ ﻃﻮﺭ ﻪ...ﺴﺮﻩ ﻓﺮ ﻣ ﻨﻪ..ﺧﻮﺩﺵ ﻣﺦ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﻭ ﺯﺩﻩ.....ﺍﻦ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﻪ ﺭ ﻟﺐُ ﺗﺎ ﺯﺮ ﺩﻣﺎﻏﺸﻮﻥ ﻣﺸﻦﻧﻮﻩ ﻫﻤﻮﻥ ﺮﻣﺮﺩﺍﻦ ﻪ ﺷﻠﻮﺍﺭﺷﻮﻥُ ﺗﺎ ﺯﺮ ﺑﻐﻞﺸﻮﻥ ﻣﺸﻦ ﺑﺎﻼ....ﺍﻼﻥ ﺗﻮ ﻣﻬﺪﻮﺩﺎ ﺑﻪ ﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺗﺒﻠﺖ ﺩﺍﺭﻥﻭﻧﻮﻗﺖ ﻣﻦ ﺳﻪ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺳﻦِ ﺍﻨﺎ ﺳﻦ
پنجشنبه کلاسمو پیچوندم نرفتم شب اینقدر بد خوابیدم،صبح اینقدر کسل و بی حال بودم هیچکاری نکردم به هیچی نرسیدم و فقط دور سر خودم چرخ خوردم
حتی ظهر با مامانم رفتیم پیتزایی پچگیام ولی دیگه کیفیت سابقو نداشت:/
مهم نیست
جاش امروز که رفتم کلاس،اینقدررر اونجا بهم خوش گذشت بعد اومدم خونه هم وقت کردم غذای مورد علاقمو درست کنم هم حموم برم هم به یه بخش خیلی خیلی قابل توجهی از کارام برسم تازه ساعت بیست دقیقه به نهه و یعنی هنوز چند ساعت دیگه ام وقت هست*____*
ی روز تو مدرسه بودیم...بخاطر ی مراسمی رفتیم نمازخونه با دوستام...
بعدش سقف نماز خونمون ی قسمتیش اومده بود پایین ...دوستامم(قد بلندا...من که قدم کوتاهه کلا*-*)...میپریدن دستشونو بزنن به سقف و خلاصه میخورد...بعد منم اومدم برا اینکه متفاوت عمل کنم پامو اوردم بالا که یک نریو چاکی(اسم حرکت پا تو تکواندو)بزنم خلاصه فرش سر بود منم جوراب پام بود یهو دیدم زیر پام خالی شد...پخش زمین شدم*-*
الان ی سال و نیم از اون موضوع گذشته هنوزم دوستام یادشون میاد ی ساعت بهم می
آخرای شهریور حدود دو سال پیش بود که بابا در حالی که لبخند مرموزی رو لباش بود وارد خونه شد...و صدای جیک جیک جوجه های توی حیاط فرصت ندادن که سوال پیچش کنیم...میدونستم خیلی وقته سودای پرورش جوجه و برداشت تخم مرغ و مرغ و خلاص شدن از شر تخم مرغای آبکی و مرغای هورمونی تو سرش داره..ولی نمیدونستم به این شدته که تصمیم داره ده تا جوجه ی گوگولی رو تو بالکن خونه نگه داره...نگم براتون که بر ما چه ها گذشت تا این جوجه ها مرغ و خروس شن..
اوایل خوب بود،خیلی خوشگل و ن
دانلود اهنگ برو برو دیگه اینو دلم میگه از عباس قادری با کیفیت خوب mp3 همراه با متن دانلود اهنگ برو دیگه نگام نکن از عباس قادری متن برو برو دیگه اینو دلم میگه
دانلود اهنگ برو برو دیگه اینو دلم میگه از عباس قادری
من همونم که نازنینت بودم ، به قول تو دنیا و دینت بودمحرف من و حرف دلت یکی بود ، من خدای روی زمینت بودمچی شد اون عشق آتشین ، اینجور کشید به دشمنیهرجا که اسم من میاد ، سایه م رو با تیر می زنیهرجا که اسم من میاد ، سایه م رو با تیر می زنیقسم می خ
اوایل مهرماه 1398 . یک روز جمعه بود و من و همسرم با ماشین مون رفته بودیم روستا گردی . وقتی از روستا داشتیم برمیگشتیم در کنار جاده انار میفروختن . ما هم در کنار جاده ماشین رو پارک کردیم و رفتیم یک جعبه انار خریدیم . انار کیلویی 6 هزار تومان بود و 10 کیلو خریدیم 60 هزار تومان . یکی از انارها رو در کنار جاده خوردیم آخه هوس کرده بودیم .
*
*
*
 
 
 
 
زشته بگم من هر شب شاهد سیل جمعیتی از سران سوسک های ریز و درشت از دریچه ی بوققق  کولر اتاقمم؟!:|:/:(( 
  
زشته نه؟!
ببخشید که گفتم :| خجالتم کشیدم که اینا رو اینجا گفتم :((
( بعدا یه عکس از دریچه رو ، نشونتون میدم )  
اینجور که تا میخوای استراحت کنی یهو عینهو زلزله و سیل میزنن بیرون و من تا خودم
صبح همزمان که از صدای زلزله اول چشمام به خواب نمیره یا اگر میره از صدای این موجودات چندش آوررر  خوابم‌ میپره و تا صبح رسما بیدارم :|:((
 
رسما دیگه دارم دیوووو
چند شب پیش داشتم اپیزود ۳۹ دیالوگ باکس رو گوش می کردم. خوابم برد. خواب دیدم زهرا اومده خونمون و من براش این اپیزود رو گذاشتم. خوابمون برد و ۱۲ شب بیدار شدیم.
زهرا گفت الان چجوری بخوابیم؟
گفتم باز دیالوگ باکس گوش میدیم. از شدت آرامشی که میده خوابمون میبره :))
تو خواب دیالوگ باکس ^___^
________
پریشب یه خوابی دیدم پر از آدم هایی که سال تا سال نمی بینمشون.
________
دیشب خواب عارفه رو دیدم. عارفه کیه؟ قبلا تو اینستاگرام فالوش میکردم و اصلا پست و استوری هاش رو ه
پیرو پست قبلی امشب قراره یه جمع عظیمی از افراد فامیل برای تسلیت گویی بیایین خونمون. تا اینجای قضیه همه چیز روال عادی دارهولیدو تا از اعضای فامیل که یکیشون جزء فامیل مامانه و یکیشون جزء فامیل بابا و کلی با هم رفیقن قرار به آوردن سازهاشون گذاشتم تازه آهنگ هاشونم با هم هماهنگ کردند که امشب یه همنوازی و هم خوانی جالب بشنوییم!!معلوم نیست هدفشون از این تشریف فرمایی دقیقا چیه...
دانلود آهنگ جدید احسان پاپی به نام اگه نباشی
متن آهنگ جدید اگه نباشی - احسان پاپی
Скачать новую песнюEhsan Papi Age Nabashi
Текст песни Age Nabashi Ehsan Papi
میدونی وقتی نباشی خونمون تاریکو سردهВы знаете, когда наша кровь не темная
میدونی عشقت چجوری منو دیونه کردهТы знаешь, как твоя любовь свела меня с ума
میدونی فقط با لمس دست تو آروم میگیرم

ادامه مطلب
دیروز، اولین روزه را گرفتم و خدا را شکر با اینکه سرکار شلوغ بودم ولی سرپا بودم
ولی امان از نزدیک های اذان.. یه دفعه یادم افتاد به دعاهای هر ساله ام که هر ساله همون هستن و دلم گرفت. کمرم شکست از درد و بغض های دلم. دعایی که سه ساله برای خودم مدام از دلم میگذره و هنوز هیچی به هیچی . حتی هر روز ازش دورتر و دورتر شدم
دلم شکست و با اینکه هوا خیلی سرد بود اذان را توی حیاط گوش کردم و دلتنگی حتی الانم اذیتم میکنه و‌ مجبور شدم این پست را بنویسم
خدا من سلامتی
بسم الله مهربون :)
اولین بار کی دیدمش؟ خونه ی عمه ی بزرگم. از اهواز اومده بودن. باباش که میشه پسرعموی بابام رو قبلا زیاد دیده بودم، چندباری اومده بود خونمون، میدونسته م یه پسر داره که داروسازه ولی خودش هیچ وقت نیومده بود شهر مادری من! دومین بار کی دیدمش؟ عروسی دخترعموم. یه پسر با موها و چشم های قهوه ای که خیلی خاکی و مهربون بود‌. حالا پسرعموی بابام زنگ زده و منو برای همین پسرش خواستگاری کرده!
امیدوارم خدا به من رحم کنه با شرایط الانم، خصوصا که م
بسم الله
 
به یاد نوجوونی هام محمد نوری گذاشتم و نشستم توی اتاق خونمون تو تهران.جایی که همیشه برام خونه میمونه و جای دیگه ای جاشو نمیگیره.تولد امسال هم گذشت.با کادوهای بامزه و خوش گذرونی ها و آدم های شاید کمتر از سال های پیش ولی درست و حسابی تر.هرچند که آدم همیشه دوست داره چیزی که داره رو باور کنه و باور داشته باشه این بهترین چیزی که میتونه داشته باشه و بهش کلی خوش میگذره.این روزها پر هیجان میگذرند و انگار من بعد این چند سال براش خوب آماده نیست
در این نوشته قصد دارم فهرستی از جوک‌های لوس و بی‌مزه رو جمع‌آوری کنم تا هر وقت دورهم جمع شدین این لینک و باز کنین و بخونین و بخندین :)
اگه شما هم جوک بی‌مزه و لوسی سراغ دارین تو قسمت دیدگاه‌ها مطرح کنین که در قسمت بعدی اضافه کنم.
یارو دنبال قوری می‌گشت.. اینور رو نگاه کرد نبود، اونور رو نگاه کرد بود.
یارو دستشویی داشته نمی‌دونسته چیکار کنه، می‌ره داروخانه می‌گه: گوجه دارین؟ می‌گن: نه! می‌کشه پایین و می‌گه: ریدم تو داروخونه‌ای که گوجه ندا
همیشه ی خدا آرزو داشتم وقتی صبح ها از خونه می خوام بزنم بیرون و برم سرکار، کرور کرور خواستگار پشت در خونمون غش کرده باشن. حالا کرور کرور هم نه لااقل یک نفر باشه که قلبش واسم بتپه و از سیریش بودنش چندشم بشه! ولی زهی خیال باطل.
فقط یه ممد خمار بود که 18 سالگیم عاشقم شده بود و هر وقت من از محله رد می شدم دوستاش با مشت میزدن تو پهلوش. اونم چشماشو به سختی باز می کرد و نهایت عشقش رو با حلقه حلقه بیرون دادنِ دود سیگار به سمتم نشون می داد. بعد ها که ممد خمار
خونه ی اینجا یعنی دزفول هیچ روحی نداره!
یه خونه ی قدیمی با نمای سنگ سفید...که دیگه سفید نیست!
با در هایی که حداقل دو تا قفل بزرگ روشون داره!
با یه حصار روی دیوار و یه سقف فلزی که حتی بهت اجازه دیدن اسمون رو هم نمیده!
یه خونه پر از دیوار!پر از سقف!
بدون گیاه!
قبلنا خونمون حسار نداشت انقد قفلای بزرگ بزرگ نداشت!تو حیاطمون یه باغچه ی گنده با یه درخت خیلی بزرگ تر داشتیم!درختی پر از نارنگی!گل های شببو!که من عاشقشون بودم :)
چقد قبل تر ها خونمون روح داشت!
الا
بسم الله مهربون :)
1. داداشم از مسافرت برگشته، با کلی سوغاتی های قشنگ و رنگی رنگی :) سلیقه ی من و داداشم از زمین تا آسمون متفاوته، حتی رنگ هاییم که اون دوست داره من دوست ندارم، با این حال همیشه به خاطر تک تک سوغاتی هایی که برام میاره ذوق مرگ میشم و همه رو استفاده میکنم *_*
2. "ن" میگه بیا بریم کلاس نقاشی با مداد رنگی. مداد رنگی هم دوست دارم ها، ولی خب سیاه قلم رو بیشتر. بعد من تازه شروع کردم، چطوری از سیاه قلم بپرم مداد رنگی! شایدم برم ها، چون کلاسش به خ
1. دارم سعی میکنم فریاد های شادی داداشم مبنی بر اینکه فردا بخاطر الودگی تعطیلن نشنوم و تظاهر کنم چقد برام مهم نیست و خوششششحااااااللمممممم که قراره فردا تا بوق سگ درس بخونم :'| زیبا نیست؟
2. آقا اگه موهاتون فره تو تاریکی راه نرید. چون ممکنه یه بدبختی بیخبر وارد شه و یه کُپه پشم ببینه تو تاریکی پشماش بریزه :| باشه؟ قول بدین به عمو :||
3. بازم امروز در مدرسه جیغ "یا بذارید برم خونمون یا میرم با آقامون برمیگردم" سر دادندی و چایی خوردندی و دهان ری ری را ص
یکی از دوستان قدیمم وضع زندگی خوبی نداره دقیقا هم توی کوچه ماست خونشون چند سال پیش کتابای کنکورم رو برد سال بعدش بهش پیام دادم حالش رو بپرسم خیلی بد جواب داد توی خیابونم ما رو می دید اصلا توجهی نمیکرد جوری شد که من فکر کردم اینطوری راحت تره تا اینکه امسال مامانم رفته خونشون گفته به زهرا بگو بیاد پیشم بیاد خونمون من از صبح تا شب تنهام تا اینکه و کلی از مشکلاتش برای مادرم گفته مادرم هم سریع به من انتقال داد داشتم فکر میکردم باید برم خونشون یانه
 
بازم هوای خونمون عطر نفس هاتو می‌خوادصد تا سبد ترانه و قصه شبهاتو می‌خواد
اشکای دونه دونتون گوشه چشماتون رٙوونخونه هنوز تو رو می‌خواد مادربزرگ مهربون
چادر نماز گُل گُلی سر بُکنی توی حیاطواسه تموم بچه‌ها کلوچه رو کنی بساط
سماورت تموم روز خنده کنون قل می‌زنهعطر چاییت به دلهامون یواشکی پل می‌زنه
بازم صلوة ظهر شده تسبیح و مُهرتو بیارتٙهِ نمازت واسه ما کمی دعا بزار کنار
شنگول و منگول تو رو هنوز به یادم میارمشب هنوزم با قصتون سر روی بالش م
این هفته یه مهمان بزرگ داریم خونمون ..
مهمانی که دلیل خلقت این عالم هستی است
مهمانی  که خدا به حضرت محمد درموردش فرمود 
ای محمد اگر تو نبودی افلاک را نمی افریدم اگر علی نبود تو را نمی آفریدم و  اگر فاطمه نبود شما دوتن را نمی آفریدم 
مادرمون حضرت فاطمه دلیل خلقت علم هستی است 
وایی چقدر من خوشبختم . 
یعنی خوشبختی بیشتر از اینه که  مادری داشته باشی 
که تمام عالم هستی برای او آفریده َشده باشه 
پس اگه این دنیا برای مادرمون آفریده شده،ایشون همه کا
گفته بودم که ترس بین احساساتی که میشناسم از همشون کشنده تره . از شنبه قراره برم پانسیون تو خونه نمیتونم درس بخونم خودشون بمونن و خونشون از بس نگران بودم براشون  ولی الان میگم به من چه اصلا ...دوروزه قفسه سینم درد میکنه گوشمم همینطور تو گوگل سرچ کردم به چیزای جالبی نرسیدم حس میکنم انگشتم کج شده و میترسم ، وقتهایی که خونمون تو سکوته رو دوست دارم کاش میتونستم مغزمم ساکت کنم جدیدا متوجه شدم شستن دستام بهم ارامش میده ولی به نظرم بهتره یه جایگزین د
الان یک هفتس میام این دانشگاه
امروز هوا بشدت سرد بود لوله کشی خونمون یخ زده بود
خداروشکر همه چی خوبه و واقعا راضی هستم
اصلا پیام‌نور ک بودم حس نمیکردم دانشجو هستم :/
اما اینجا کلی همایش وجلسه وکلاس آموزشی وهسته علمی و...
فقط هنوز انتخاب واحدم‌ مشکل داره
یه مشکل دیگه هم هست من بشدت آدم درونگرایی هستم
هنوز یه دوستم پیدا نکردم.خیلی دوست دارم بابچه ها آشنا بشم اما نمیدونم یه ترسی هست 
هرچی باشه کم از دوست نرنجیدم :|
عاغا چجوری چند جلسه نمیان سرکلا
 که روزانه باید انجامش بدم.اونم اینه که
حداقل روزی یک بار آیفون جواب بدم و بگم اشتباه اومدید خونه سمت چپی
هستش!بعدم طرف نه معذرت خواهی نه تشکری میره تو افق.
بوی روغن
سوختشون که تحمل میکنیم چندساله شب و روز.باید جور ادرس اشتباه دادنشون هم
بکشیم اونم یا صبح خیلی زود یا عصری که هوس میکنیم یه روز چرت بزنیم.
فردا
میرم یه تابلو 《ال ای دی》 با نور رنگی سفارش میدم و روش مینویسم برای منزل
فلانی به سمت چپ بپیچید و نصب میکنم کنار دیوار خونمون.
از عصر ک
قبل‌ترها در مورد مدارسِ بدون در و دیوار فنلاند نوشته بودم و با خود آرزو می‌کردم کاش روزی مدارسمان به این سمت و سو برود و بچه‌ها با عشق و علاقه درس بخوانند و در و دیوار مدرسه آن‌ها را محصور نکند.امروز وقتی به مدرسه تازه باز شده‌ای در پلدختر رفتم؛ آرزویم برآورده شد! مدرسه‌ای که از سر تقدیر زمانه، بدون در و دیوار شده بود! هنوز وارد مدرسه نشده بودم که دانش‌آموزی گفت: «آقای دوربینی! ازمون عکس بگیر و بگو ما سیل‌زده هستیم و همه خونمون رفته زیر گِ

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

پایگاه اطلاع رسانی شهرداری هشت بندی